به یاد بناهای تخریب شده یزد در سیل:

در کوچه‌پس‌کوچه‌های باریک کاه‌گلی شهر قدم می‌زنم. اینجا بافت تاریخی شهری است که به آن سفر کرده‌ام. نصف لذتم از سفر همیشه پرسه زدن در کوچه‌هاست. همانطور که راه می‌روم می‌بینم جایی روی دیوار نوشته‌اند:«تهران ایران نیست»

خنده‌م می‌گیرد. نمی‌دانم از آن «ایران» که منظور این خط است دیگر چقدر مانده است. اما می‌دانم که اگر دنبال آن «ایران» با همه سنت‌ها و تاریخش‌ایم، شهری که به آن سفر کرده‌ام و جایی که در آن قدم می‌زنم شاید بهترین نمونه‌اش باشد: یزد و محله فهادان.

نه می‌خواهم از مناطق دیدنی و تاریخی بگویم و نه می‌‌خواهم از این بگویم که یزد چی شد که یزد شد. می‌خواهم قدم زدنم را در شهر یادآوری کنم. وقتی که در میان مردم حل می‌شوی، در کوچه‌های شهر حل می‌شوی، وقتی که قلبت از دیدن آب‌انباری در یک کوچه باریک میانه راه تندتند می‌زند. وقتی که محو یک خانه قدیمی می‌شوی که بوی بهارنارنجش همه‌جا را گرفته و گل‌های کاغذی صورتی‌اش در میان آن بناهای خاکی‌رنگ انگاری جانی باشد که به شهر دمیده‌اند.

مگر می‌شود به شهری سفر کرد و در کوچه‌پس‌کوچه‌هایش قدم نزد، در بازارش پرسه نزد؟ با مردمش هم‌کلام نشد؟ باور کنید سفر که فقط دیدن بناها و توضیحات تاریخی‌شان نیست، در سفر باید در شهرها و روستاها حل شد، باید مردم را دید و شنید و با آن‌ها یکی شد.

حالا من هجده‌ساله با رفیق پیاده‌روی‌های طولانی‌ام با آن کسی که از کودکی با او سفر می‌کردم در فهادان قدم می‌زنیم.

او که بعد از چندسال به ایران آمده است به دیوارهای خشتی دست می‌زند و می‌گوید:«می‌دانی دلم برای بوی خشت تنگ شده بود.» خانه‌های کرم‌رنگ همه در کنار هم ردیف شده‌اند. درهایشان اما همه کرم‌رنگ نیست. آبی و سبزاند و به کوچه رنگ داده‌اند. راه می‌رویم و فکر می‌کنم که این شهر چگونه از دل چنین محیطی سربرآورده است. به آدمیانی فکر می‌کنم که اینجا سکنی گزیده‌اند و شهرها را هم‌گون با محیط کویری برپا کرده‌اند. به قنات‌های یزد فکر می‌کنم که آدمیان از دیرباز چگونه آب را به سمت آبادی‌های خود هدایت می‌کرده‌اند. می‌دانید، وقتی در محیط قدم می‌زنید انگاری همه‌چیز رنگ دیگری می‌گیرد. تو تجربه می‌کنی و به عینه می‌بینی و می‌چشی که زندگی در این بستر چگونه است. مگر سفر کردن جز این است؟ به اقامتگاهی می‌رسیم و از پله‌هایش بالا می‌رویم، به پشت بام می‌رویم. شهر از این بالا زیباست. آسمان آبی، بادگیرهای کوچک و بزرگ و خانه‌های کاه‌گلی و مسجدجامع یزد با مناره‌های بلندش که انگاری رنگ‌ورو به شهر داده است.

در کوچه‌ها قدم می‌زنیم و بچه‌ها را می‌بینیم که دوچرخه‌سواری می‌کنند. کودکی برمی‌گردد و فریاد می‌زند و به ما می‌گوید:«هلو!» انگاری ما خارجی‌ایم!

باز راه می‌رویم، طعم فالوده یزدی را که کمی پیش خورده‌ام در زیر دهانم هم‌چنان حس می‌کنم.

چشمم به کوچه باریکی می‌خورد. کوچه‌ای باریک با طاق‌هایی بلند. به سرتاسر کوچه چراغ‌هایی آویزان کرده‌‌اند، گویی مهمانی است. ساکنان کوچه لبخند می‌زنند و می‌گویند که عصر اینجا عروسی است. می‌پرسند:«مهمان‌شان می‌شویم؟» می‌خندیم و تشکر می‌کنیم و باز راه می‌رویم. مقصدی نداریم و تنها راه است که شیرین است. دبیرستان که بودم برای هم‌سفرم شعری از سید علی صالحی را خوانده بودم. هنوزم هرجا که در راه باشم، آن را به یاد می‌آورم:

«اشتباه می‌کنند بعضی‌ها که اشتباه نمی‌کنند

باید راه افتاد

مثل رودها که بعضی به دریا می‌‌رسند و بعضی نمی‌رسند

رفتن هیچ ربطی به رسیدن ندارد.»

نویسنده: رومینا آتش رزم