نگاهی به شعر مناعی (چه خبر) از بیژن الهی

شعر را بیژن الهی در سال ۱۳۶۱ سروده است.
این شعر در ابتدای کتاب حلاج‌الاسرار با نام مناعی آمده است. برای مناعی فرهنگ فارسی معین را گشتم و چیزی نیافتم؛ اما در جستجویم به یک معنی برخورد کردم:
منعی به معنای خبر مرگ است که جمع آن مناعی‌ست یعنی اخبار مرگ.

«چه خبر؟ مرگِ عالمی تنها
خاطرش خُفته، شاهدش سفری.
جانِ جانان کجا؟ ورای کجا.
گوشه زد با ستاره‌ی سحری»

چه خبر؟
اینکه تمام عالم در یک فرد جمع شود چیز غریبی نیست.‌ مرگ عالمی تنها! شاید عزیزِ الهی رفته است.
خاطرش خفته: خاطر به معنای اندیشه و دل است؛ دل بیژن الهی به خواب رفته، شاید در خیالِ کسی که دوستش می‌دارد.
شاهدش سفری: شاهد به معنی معشوق و سفری به معنای کسی است که عازم سفر است.
عزیز از دست رفته‌ی الهی در حال سفر به آسمان‌هاست.
جانِ جانان من کجاست؟ فراتر از مکان و زمان است. با ستاره‌ی سحری از آسمان‌ها به پایین نگاه می‌کنند و به ما طغنه می‌زنند. ستاره‌ی سحری پرنور‌ترین ستاره‌ی شب است که تا سپیده دم در آسمان می‌درخشد.

« چه خبر؟ مرگ دل. گلی نَدمید
تا به لطفِ هوا، به گریه‌ی ابر
از زمین راز آسمان نچشید
تازه شد داغ لاله‌های طری»

چه خبر؟ مرگ دل، دیگر گلی نرویید.
آسمان و ابرها بی‌لطفی کردند و نگذاشتند که زمینیان رازی از آسمان بفهمند. لاله در فرهنگ ما گاهی نشانی از روییده شدن گل از غم است. لاله‌های تازه روییده دوباره داغدار شده‌اند.

«چه خبر؟ مرگِ حق‌حق و هوهو.
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
تا که گُنگانِ ده‌زبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوه‌گری.»

چه خبر؟
مرگِ صدای پرندگان که آواز حق سر می‌دادند.
مرغان خاموش شدند و آوای خوش آن‌ها از یاد رفت.
تنها سردرگمانِ دو رو و ده زبان با ظاهر زیبا خودنمایی کنند و خبر از ناحق بدهند.

«چه خبر؟ مرگِ قول و فصلِ خطاب.
سپر افکند هر زبان‌آور:
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری؟»

چه خبر؟
مرگِ قول‌ و غزل، مرگ ترانه، مرگ فصل الخطاب و حرف درست.
شعله‌ی تازه‌ای زنده شده است اما چه فایده وقتی هیچ درختی نفسی بر نمی‌آورد تا آتشی به پا کند و جلوه‌ی خداوند را ببینیم.
این‌جا اشاره‌ای به داستان حضرت موسی و آتش آوردن از کوه طور شده است.
حضرت موسی(ع) به کوه طور می‌رود تا آتشی و گرمایی برای خانواده‌ی خود بیاورد؛ وقتی به جانب کوه طور رسید شعله‌ای آتش دید که هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد و از آن ترسید. همان لحظه ندا آمد که :
«يا مُوسي اِنِّي اَنَا اللهُ رَبُّ الْعالَمِينِ؛ اي موسي! منم خداوند، پروردگار جهانيان.»

«چه خبر؟ تا کمانِ غمزه کشید
از سمن تا چمن بشارت رفت
نحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری.»
چه خبر؟
تا زیباییِ معشوق مانند تیری از کمان در شد، از یاسمن تا سبزه‌زار ( منظور تمامی بوستان است) بشارت رفت.
نحل (زنبور) مرد و کسی جز غبار بر روی گل‌ها و گیاهان ندید.

«دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند.
شُکْرُلله که از صفای اِرَم
سَمَری ماند و لیلهُ‌القَمَری.»

شبنم تبخیر شد و دیگر اثری از شبنم در یاد غنچه نماند.
الهی طعنه می‌زند! شکر خدای را که از جامعه‌ی آرمانی و باغ زیبا چیزی جز افسانه و شب مهتابی باقی نمانده‌ است.

در مورد سمر و لیله القمر حافظ بیتی دارد که بی‌ربط نمی‌تواند باشد:
«به یمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیلة القمر»
امید است که باز با لیلای خود در نیمه شب هم‌صحبت شوم.

«قصّه نو کرد و تَر نکردم مغز.
چه ثَمَر؟ هیچ، شاهدانِ چمن
همه رفتند و چون برآمد نَغْز
عِشْقِ پیچان به دارِ دیده‌وری»

تکرار داستان‌ها را دیدم و هیچ تغییری نکردم. منفعل ماندم.
چه فایده‌ای داشت تکرار شدن این غم؟ هیچ.
حاضرانِ سبزه‌زار، زیبارویان بوستان همگی رفتند و سخنان زیبایی دیگر نمی‌شنویم.
عشق را با چشم‌های نااهلان به دار آویختند.

«دنیا تَیْه بود و بی سر و ته
«خانه آبادِ» گفت و دید و شنید
شاهدی می‌کُنند و بَه‌بَه‌بَه
مگسِ بی‌مَریّ و خِیْلِ خری.»

دنیا سراسر بیهودگی و بی‌سرانجامی بود.
خانه‌ات آباد! می‌گویند و دلبری می‌کنند و به‌به و چه‌چه می‌شنوند.
مگس‌ها و خر‌های بی‌شمار را نظاره کن!

شعر مناعی تاریخ انقضا ندارد. بیژن الهی بخوانیم و به شناخته‌شدن بیش‌تر او کمک کنیم.

نویسنده: رُزا قاسمی